آفتاب است و بیابان چه فراخ!
نیست در آن نه گیاه و نه درخت
غیر آوای غرابـــان ،دیــــگـر
بسته هر بانگی از این وادی رخت.
در پس پرده ای از گرد و غبار
نقطه ای لرزد از دور سیاه
چشم اگر پیش رود،می بیند
آدمی هست که می پوید راه
تنش از خستگی افتاد ز کار
بر سر و رویش بنشسته غبار
شده از تشنگی اش خشک گلو
پای عریانش مجروح ز خار
هر قدم پیش رود،پای افق
چشم او بیند دریایی آب
اندکی راه چو می پیماید
می کند فکر که می بیند خواب
سهراب سپهری
نظرات شما عزیزان:
ادامه مطلب